« فهرست مطالب »
عنـــــــوان | صفحه |
مقدّمه | 1 |
تاریخ روان شناسی | 2 |
عوامل مؤثر در شکل گیری روان شناسی علمی | 3 |
فلسفه روانشانسی | 4 |
فلسفه روانشناسي در قرن بيستم | 8 |
از رفتارگرايي تا شناختگرايي | 9 |
رفتارگرايي منطقي | 10 |
رفتارگرايي روانشناختي | 11 |
نوام چامسکي و ظهور شناختگرايي | 13 |
فطريگرايي | 15 |
ماهيت فطريگرايي | 15 |
مسائلي درباره مفهوم فطريت | 17 |
انعطافپذيري ماهيت انسان | 19 |
نتیجه گیری | 21 |
منابع | 22 |
مقدّمه
در روزگاری نه چندان دور، که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روان شناسی نیز مانند بسیاری از رشته های علمی دیگر، از اعضای خانواده فلسفه به حساب می آمد، اما از قرن 17 و پس از آن که زمینه برای رشد دانش تجربی گسترده شدوتخصص هاپدیدآمدند،رشته های گوناگون علمی یکی پس از دیگری مشغول نزاع با فلسفه و تلاش برای جدایی از آن گشتند و آخرین مبحثی که از فلسفه جدا شد، روان شناسی در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روان شناسی علمی کاملاً تجربی می نماید که از فلسفه، که دانش عقلی و برهانی است، جدا می باشد. اما یک تحلیل روش شناختی حکایت از این دارد که روان شناسی آن چنان به فلسفه نزدیک است که نمی توان روان شناس صاحب نامی را عنوان کرد که، صرف نظر از نگرش مثبت و یا منفی او به فلسفه، معتقد به نوعی فلسفه و نظریه فلسفی نباشد، و همچنین مکتبی روان شناختی پیدا نمی شود که چند اصل از اصول فلسفی را پیش فرض خود قرار نداده باشد. از این رو، آیا روان شناسان بکلی از فلسفه بی نیازند یا این که با وجود جدا شدن این دو از یکدیگر، پیوند میان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در این نوشتار مدّ نظر است، گذر اجمالی به عوامل مؤثر بر تشکیل روان شناسی علمی و رابطه آن با فلسفه می باشد.
تاریخ روان شناسی
تاریخ روان شناسی را می توان به دو دوره اصلی تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطی یعنی در یک فاصله زمانی بیش از دو هزار سال که طی آن موضوع اصلی روان شناسی را روح و ماهیت روح و تلاش برای شناسایی آن با روش های فلسفی تشکیل می داد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روان شناسی ما بعد طبیعی[1] ما قبل علمی[2]» موسوم است و مکاتب سنّتی و عمدتا فلسفی روان شناختی به جدایی مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روان شناسی ما قبل علمی بیش از حد فلسفی بود و مسأله مورد علاقه اش شناسایی حیات ذهنی بشر با روش های فلسفی بود.
دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع می شود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهای ذهنی معطوف ساخت و پس از وی ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روان شناسان شدت یافت. اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربی»[3] و نظام های وابسته به آن به وجود آمدند و به زودی تحلیل تجربی ذهن جای بررسی عقلانی آن را گرفت و روان شناسی جنبه تجربی یافت.
بدین سان، روان شناسی نوین، که در ابتدا بیش از حد فلسفی بود، به تدریج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمی تری یافت. و گرچه در ابتدا، ذهن گرایی مکتب حاکم بر تفکرات روان شناختی بود و روان شناسان انسان را ترکیبی از بدن و ذهن در نظر می گرفتند و هشیاری را معادل ذهن دانسته، روان شناسی را علم مطالعه هشیاری و ذهن تعریف می نمودند، اما تحت تأثیر جوّ علمی حاکم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشیاری، که در کانون و متن روان شناسی قرار داشت، برای مدتی از روان شناسی حذف گردید.
در فلسفه اسلامی نیز از قدیم الایام در بخشی تحت عنوان «علم النفس» به مسائل روان شناختی می پرداخته اند. در علم النفس، علاوه بر مباحث فیزیولوژیک و حواس ظاهری، به امور مربوط به بعد انسانی نیز توجه بسیاری شده است که از مباحث بسیار مهم و ضروری بوده و امروزه جایشان درمباحث روان شناسی خالی است.
عوامل مؤثر در شکل گیری روان شناسی علمی
از قریب دو قرن قبل از تشکیل روان شناسی جدید، نظریات علمی تازه ای عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمی تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهت گیری علمی و فلسفی دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمی بر جای گذاشتند و نیز بر شکل گیری و نگرش و جهت گیری روان شناسی نیز تأثیر بسزایی داشته اند:
نظریه های «تجربه گرایی« «اثبات گرایی» [4]و «ماده گرایی»[5] از جمله جریان های فکری عمده ای هستند که بر حرکت روان شناسی علمی تأثیر داشته اند. مکتب «تجربه گرایی» گرایشی مهم نسبت به روان شناسی ایجاد کرد و آغازگر تحولّی ریشه ای در تفکر روان شناختی گردید، به گونه ای که از جمله عوامل مؤثر در جداشدن روان شناسی از فلسفه و استقرار آن به صورت علمی مستقل، به حساب می آید. روان شناسی تحت تأثیر تجربه گرایی به آزمایشگری نزدیک شد و شیوه جدیدی در مطالعات روان شناختی را، که به «حس گرایی» منتهی شد، به همراه داشت. بدین سان، از آن رو که ذهن قابل تجربه حسی و اندازه گیری آزمایشگاهی نیست، باید از مطالعات روان شناسانه حذف و یا حداکثر گفته شود: ذهن چیزی جز همان تراکم تدریجی تجربه های حسی نمی باشد
بنا به «فلسفه اثباتی» واقعیت هایی که قابل مشاهده باشند پذیرفته می شوند و متافیزیک انکار می گردد. «اثبات گرایی» مدعی بود هر چه را نتوان به کمک حواس بدان دست یافت غیرقابل شناخت است. در نتیجه، اثبات گرایی تمامی فلسفه مابعدالطبیعه را اساسا رد کرد و موجب تقویت گرایش های ضد «ذهن گرایی» و «درون گرایی» در روان شناسی گردید و زمینه های ایجاد روان شناسی رفتارگرایی امریکایی را فراهم نمود.
اعتقاد به فلسفه مکانیستی و ماشین گرایی، تعیین کننده خط مشی حرکت روان شناسی در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است؛ این که همه جهان شبیه ماشین است؛ یعنی منظّم و قابل پیش بینی و مشاهده و اندازه گیری می باشد. بنابراین، همه چیز، حتی انسان، را می توان در قالب مفاهیم فیزیک توصیف کرد و در پرتو ویژگی های فیزیکی بررسی نمود.
بر این اساس، روان شناسی برای اعلام استقلالش از فلسفه و رسیدن به یک نظام علمی، مجبور بود روش ها، شیوه ها و ابزاری بیابد که در عین تناسب با موضوع روان شناسی، بر معیارهای علم نوین نیز منطبق باشند. بدین روی، روان شناسان در ابتدا با به کار بستن درون نگری، نشان دادند که می توانند از این روش به سود روان شناسی استفاده نمایند. اما با پیشرفت روان شناسی و جهت گیری های تازه آن و شناخته شدن کاستی های درون نگری، عدول از روش درون نگری شروع شد و استفاده از آن محدود گردید و به روش های ملموس تر اعتماد بیش تری پیدا شد.
از سوی دیگر، نظریه «تکامل» داروین (Charles Darwin) این نظر را مطرح ساخت که انسان اساسا تفاوتی با حیوان ندارد و این نظریه به تدریج، کل روان شناسی را تحت الشعاع قرار داد و روان شناسی در واقع، به صورت بخشی از مطالعه زیست شناختی موجودات زنده در آمد. منتهی این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید به منزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بی اهمیت جلوه دادن هشیاری و ذهن کمک نمود و به گفته مک دوگال (Mcdougall) «تکامل» تأثیر بسزایی در تأسیس روان شناسی بدون روح داشته است.(15)
بدین سان، آنچه برای ایجاد علم جدید لازم بود، فراهم شد و تنها عینیت بخشیدن به نظریه ها مورد نیاز بود و زمینه این کار با رشد روش آزمایشگاهی، به ویژه در فیزیولوژی (Physiology) فراهم گردید. بنابراین، هنگامی که فلسفه روش آزمایشگاهی را برای بررسی ذهن هموار می کرد، فیزیولوژی نیز مکانیسم های فیزیولوژیک و زیر بنای پدیده های ذهنی را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار می داد و بدین صورت، از پیوند فلسفه با فیزیولوژی، روان شناسی علمی به دست دانشمندانی همانند وونت در سال 1879 به عنوان رشته ای جدید شکل گرفت.[6]
ویلهام وونت[7] علاوه بر فلسفه، استاد فیزیولوژی و آشنا به «روش شناسی علمی» نیز بود. وی سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روان شناسی اصرار می ورزید و معتقد بود: روان شناسی باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیده های ذهنی را که آمادگی پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکی دارند، می توان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهای عالی ذهنی مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روش های دیگر می باشد. اما پس از مدتی نه چندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روان شناسی در حدود سال 1930 رسما به جرگه علوم تجربی پیوست.
فلسفه روانشانسی
چيستي ارزش ها بحثي است که دايره و دامنه آن بسيار وسيع است. لفظ ارزش به يک معنا ارزشهاي اخلاقي را در بر مي گيرد و به معناي ديگر شامل ارزش هاي اجتماعي و فرهنگي مي شود که اين مفاهيم خود با يکديگر رابطه دارند. در ابتداي بحث، مناسب است تاريخچه اي از توجه به مفهوم ارزش هاي اخلاقي و چيستي آنها را ارايه نمايم. در دوران مدرن، ارزش هاي اخلاقي به صورت جدي براي اولين بار مورد توجه کانت قرار گرفت.
اين که ارزش هاي اخلاقي را چگونه مي توان تفسير و توجيه نمود و هم چنين ارزش هاي اخلاقي چه رابطه اي با دين دارند، در فلسفه کانت مطرح شد. کانت بر اين باور بود که جوهره و ماهيت اصلي دين اخلاقيات است و مفهوم "خدا" پيش فرض اين موضوع است. يعني اگر از قبل، حدود وجودي خداوند تعريف نشود مفهوم اخلاق قابل تعريف نخواهد بود
[1] Metaphysical psychology.
[2] Prescientific Psychology.
[6] محمد غروی و همکاران، مکتب های روان شناسی و نقد آن، چاپ سوم، تهران، سمت، 1376، ص 90.
برچسب ها:
تحقیق درباره فلسفه روانشناسی تحقیق در مورد فلسفه روانشناسی فلسفه روانشناسی چیست فلسفه علم روانشناسی مقاله درباره فلسفه علم روانشناسی فلسفه روان شناسی تحقیق مقاله پاورپوینت طرح جابر بروشور پروژه دانلود تحقیق دانلو