کتاب مادر اثر ماکسیم گورکی٬ یکى از بهترین نمونههاى ادبیات کارگرى و راه و رسم مبارزه است که دیگر به اثرى کلاسیک بدل شده است. این کتاب در مورد روایت عشق یک مادر به فرزندش است و بازگو کننده تلاش مادری برای رسیدن به خوشبختی برای خود٬ فرزند و مردمش است.
نیلوونا (مادر)، زنی است که خواندن و نوشتن نمیداند، از شوهرش کتک میخورد، هم همسر یک کارگر است و هم مادر یک کارگر دیگر، که خود آنها قربانیان هیولای آهنین (کارخانه) هستند. میخوارگیهای تمامنشدنی پس از آنکه منجر به کتک زدن زنها و بچهها میشود، تنها دلخوشی و تفریح چنین انسانهایی است که زندگی نابسامان و ابلهانهای را به دنبال خود میکشند و سرانجام نیز به مرگی زودرس میمیرند. ولاسف، شوهر نیلوونا نیز از همین دسته است. شخصی که تلاشی برای گریز از این سرنوشت نمیکند.
ماکسیم گورکى (1936-1868) با نام واقعى «آلکسى ماکسیموویچ پشکوف» نویسنده رمان، نمایشنامه و مقالات ادبى، زاده نیژنى نووگورود شهرى در روسیه است. شهرى که از سال 1932 در ارج نهادن به مقام ادبى او «گورکى» نام گرفت و تا زمان فروپاشى اتحاد جماهیر شوروى در 31 دسامبر 1991 به همین نام خوانده مىشد.
ماکسیم گورکى (Maksim Gorkii) نویسندهاى مردمى و سختکوش بود و اینکه بسیارى از منتقدین ادبى، آثار او را به گونهاى سرچشمه رئالیسم سوسیالیستى دانستند لیکن گورکى هرگز به این قبیل تقسیمبندىها در عرصه ادبیات اعتنایى نمىکرد و سبک و شیوه خود را داشت، روش داستانگویى او حتى بهصورت شفاهى نیز مورد علاقه بسیارى از معاصران او بود. این جمله «لئون تولستوى» بسیار معروف است که خطاب به گورکى گفته بود: «بیا و قصهاى برایم بگو، تو بسیار خوب و ماهرانه داستان مىگویى، قصهاى از دوران کودکىات بگو، هرگز باور ندارم که تو روزى کودک بودهاى. چنان داستانگو هستى انگار که عاقل و بالغ از مادر زادهاى.»
برخى از آثار مهم گورکى عبارت است از: مادر (1907) کلیم سامگین (1914-1912) در اعماق (1902) دوران کودکى (1914-1913) در جستجوى نان (1916) دانشکدههاى من (1923) سه رفیق (1900) و آرتامانوفها (1925).
در بخشی از کتاب میخوانیم:
روزها از پى هم مىگذشتند و مانند مهرههاى چرتکه به صورت هفتهها و ماهها با هم جمع مىشدند. شنبهها رفقاى پاول در خانه او گرد هم مىآمدند و هر جلسه به منزله پلهاى از یک پلکان دراز بود که شیب ملایمى داشت و به جایى بس دور که معلوم نبود کجاست منتهى مىشد و کسانى را که از آن بالا مىرفتند آهسته آهسته بالا مىبرد.
هر روز بر تعداد افراد اضافه مىشد طورى که دیگر در آن اتاق کوچک و محقر پلاگه، جایى براى نشستن پیدا نمىشد. ناتاشا هر بار یخ کرده و خسته از راه درازى که پیاده آمده بود، وارد خانه مىشد ولى همیشه با خود توشهاى پایانناپذیر از شادى و شور و هیجان مىآورد.
مادر براى او جورابى بافته بود و خودش مىخواست به پاهاى کوچک او کند. دخترک ابتدا خندید، سپس ساکت شد و با حالتى متفکرانه گفت: «دایهاى هم که داشتم زن فوقالعاده خوبى بود! چهقدر عجیبه! افراد مردم با اینکه زندگى مشقتبارى دارند ولى خوشقلبى و نیکى و محبّتشان بیش از دیگران است!»